بچه سرتپه با کتاب کافکا مصاحبه سحر رنجبر با فریبرز همزه‌ای در روزنامه شرق

بچه سرتپه با کتاب کافکا

بچه سرتپه با کتاب کافکا(مرور زندگی و آثار فریبرز همزه‌ای) مصاحبه سحر رنجبر  با فریبرز همزه‌ای در روزنامه شرق، سال سیزده‌هم، شهریور 94، صفحه 7.

من برای انسانها دو نوع زیستگاه قائلم؛ یکی زیستگاه طبیعی و دیگری زیستگاه فرهنگی.

 فقط نزدیک‌ترین دوستانم می‌دانستند؛ من نقاشی می‌کنم، آواز می‌خوانم و ساز میزنم.

جامعه شناسی اعتقاد به جبر است. یک بچه سرتپه‌ای با یک بچه‌ای که در فرانکفورت زندگی کرده فرق می‌کند.

مصاحبه سحر رنجبر با فریبرز همزه‌ای در روزنامه شرق

سحر رنجبر:  محمدرضا مشهور به فریبرز همزه‌ای در هرسین که در آن زمان دهستانی بیش نبود به دنیا آمد. در آغاز کودکی به همراه خانواده‌اش به کرمانشاه مهاجرت کرد و بیشتر دوران کودکی و نوجوانی‌اش را در محله‌های قدیمی این شهر از جمله سرتپه گذراند. مهاجرت دیگر او را به تهران کشاند. پس از دریافت دیپلم متوسطه و انجام خدمت سربازی و اشتغال به کارهای گوناگون در این شهر برای ادامه تحصیل راهی هندوستان شد و در آن جا موفق به دریافت دکترای جامعه شناسی شد. سپس برای ادامه پژوهش‌های دانشگاهی به اروپا رفت و پس از گذراندن دوره فوق دکترا اکنون به تدریس و کار پژوهشی مشغول است. از جمله آثار او می توان به «از کوچه‌های خاکی سرتپه تا خاک» ( دفتر شعر)، « ورچم» ( رمان مردم شناختی)، « خاستگاه خیزش»، «جامعه شناسی هویت گروهی و قومی در

ایران»، «بررسی جامعه شناسی خوراک در ایران»، « رزم نامه اسطوره‌های کهن زاگرس به نظم گورانی لکی»، «گذاری بر فرهنگ و ادبیات شفاهی کردان جاف، واکاوی خاستگاه فرهنگی و زبانی و… اشاره کرد. همین طور در انتظار چاپ دفتر شعر از او با عنوان «از با میهن آغازین تا تن پسین» هستیم.

وقتی عنوان کتاب‌های شما را می خوانیم واژه‌ای به نام فرهنگ غالب است: «فرهنگ هرسین», «گذاری بر فرهنگ و ادبیات شفاهی کردان جاف»، «فرهنگ خوراک»، «سرآغازی بر پژوهش‌های بومی و فرهنگ شفاهی ایران»، «کاربرد فرهنگ مردمی» و… فرهنگ یعنی چه؟ آیا فرهنگ از دید شما به عنوان جامعه شناس و نویسنده با من نوعی تفاوت دارد؟ اصلا باید تفاوت داشته باشد یا نه ما یک تعریف ثابت داریم؟

من برای انسانها دو نوع زیستگاه قائلم یکی زیستگاه طبیعی و دیگری زیستگاه فرهنگی منظور از زیستگاه طبیعی معلوم است چیزهایی که در طبیعت وجود دارد و ما با آن زندگی می‌کنیم. مراد از زیستگاه فرهنگی همه آن سازو کارها راه‌ها و تکنیک‌هایی است که ما برای تطبیق خودمان برای بقا در زیستگاه طبیعی به کار می‌بریم. در نتیجه فرهنگ یک مسئله بسیار گسترده است. فرهنگ آن چیزی است که ما به عنوان یک موجود زنده در مقایسه با موجودات زنده دیگر به آن نیاز داریم تا در زیستگاه طبیعی ادامه حیات بدهیم. همینطور می‌توان فرهنگ را دو نوع مادی و غیرمادی دانست. مادی همه آن سازوکارهایی که برای بقای خودمان در جهان نیاز داریم مثل معماری، صنعت و… و از بعد فکری و روحی چیزهایی  که به صورت عام به عنوان فرهنگ حساب می‌کنیم جزء فرهنگ غیرمادی است که گاهی این دو تلفیق می‌شوند مثل معماری.

  اگر تعاریف از فرهنگ مختلف است، به این دلیل است که ما به گوشه ای از یک گستره وسیع نگاه می‌کنیم؟ و این تفاوت از نگاه به زوایای مختلف آن به دلیل گستردگی ناشی می‌شود؟

آن چیزی که مردم به صورت فرهنگ می‌بینند بخشی از چیز وسیع‌تری است. وقتی جامعه شناس فرهنگ را از دید علمی بررسی می‌کند به زوایایی می‌پردازد که مردم عادی به آن توجه نمی‌کنند. در واقع این نظرات با هم تضادی ندارند بلکه جامعه شناس و مردم شناس به بعدهای دیگری نگاه می‌کنند که در زندگی مردم عادی وجود دارد. بدون اینکه تمرکز و تاییدی روی آن داشته باشند.

 کتاب‌های «از کوچه‌های خاکی سرتپه تا خاک دفتر شعر» و «ورچم» ( رمان مردم شناختی) شما را مورد بحث قرار می‌دهیم به عنوان شاعر و نویسنده این کتاب‌ها فکر می‌کنید مردم زمان را چطور می‌.بینند؟

دو موضوع است که ویژه فرهنگ ایرانی است. و از نظر تاریخ تمدنی و تاریخ اندیشه جز افتخارات ما به شمار می آید یکی خرد است که ایرانیان از دورترین زمانها به موضوع خرد پرداخته‌اند که یک کتاب شعر از دوران باستان نیز به اسم مینوی خرد به جا مانده است. خرد به عنوان مهمترین صفت اهورایی مورد توجه قرار گرفته است. موضوع دوم زمان یا زروان است که بالاترین قدرت در جهان هستی است و همه چیز را مشخص می‌کند این که مردم زمان را چطور برای من زیاد مفهوم نیست، همیشه تلاش می‌کنم ببینم مردم چه فکر می‌کنند؟ در ذهن آنها چه می‌گذرد؟ آیا شبیه من فکر می‌کنند؟

دوست داشتم ببینم رنج، خوشی، شادی، خوشبختی و خیلی چیزهای دیگر در نظر آنها چگونه است؟ می‌خواهم برگردم به سوال شما من زمانی که در سرتپه زندگی می‌کردم، برای خودم می‌نوشتم. فقط نزدیکترین دوستانم می‌دانستند من نقاشی می‌کنم، آواز می‌خوانم، ساز می‌زنم، چون آن موقع در آن محله‌ها باید بزن بهادر می‌بودی. مثل بقیه روز در کوچه دعوا و چاقو کشی می‌کردیم. ولی در منزل برای خودم مطالعه می‌کردم و می‌نوشتم و هیچ وقت فکر نمی‌کردم به کسی ارتباطی دارد. یعنی هیچ وقت برای کسی ننوشتم. بعدها هم در آلمان و هند می‌نوشتم، اما زمانی احساس کردم چیزهایی وجود دارد که فقط مال خودم تنها نیست به دیگران هم ارتباط دارد. کتاب از کوچه‌های خاکی سرتپه تا خاک مربوط به زمان طولانی است از کودکی در کرمانشاه شروع می شود تا هند و ، من خواستم با مردم مطرح کنم که من این جور چیزها را در ذهن دارم شما چه چیزی در ذهن دارید؟ دکتر نسرین علی اکبری به مدت دو سال در مجارستان کتاب از کوچه‌های خاکی سرتپه تا خاک و رمان ورچم را تدریس می‌کرد برای من تعریف کرد خانمی مجاری یکی از این شعرها را خوانده و گفته چه زیباست و ایشان می‌پرسند: چرا زیباست؟ و او می‌گوید: نمی‌دانم چرا؟ فقط زیباست. با شنیدن این حرفها من احساس کردم با این دفتر در جایی با کسی که ندیده‌ام و هیچگاه نخواهم دید ارتباطی برقرار کرده‌ام که با نوشته‌هایم به دنبال آن بودم و هستم و هدف از چاپ اینها این حس کنجکاوی بوده که آیا دغدغه های من، تفکرات با رنج‌های من با آنها یکی است؟ می‌دانید چرا؟ برای این که وقتی خودت تنها هستی خیلی وحشتناک است. گاهی آدم را به جنون می‌کشاند. اگر خلاصه بگویم برای فرار از تنهایی….

مکان و فضای زندگی مردم از دید شما چه ویژگی‌هایی دارد؟ شما این وسط چه کاره‌اید؟

این که آیا شاعر یا نویسنده وظیفه‌ای دارد یا نه بحث‌هایی قدیمی است که در قالب همان هنر برای هنر و هنر برای مردم مطرح می‌شود. ممکن است کسی بگوید هنری که برای مردم نباشد هنر نیست. یکی هم ممکن است بگوید: هنر ورای این است که شورشی راه بیندازد یا کسی را خوشبخت کند و از بدبختی نجات دهد. نظرات مختلفی وجود دارد. از دید من هنر، پاسخگوی یکی از نیازهای غیر مادی انسان است که در مرحله اول با خود هنرمند و در مرحله بعد در رابطه با دیگران است. من معتقدم که این بستگی به تجربه‌های خود آدم دارد. مثلا جامعه شناسی اعتقاد به جبر است. چون شما می‌گویید در پدیده‌های اجتماعی قانون‌مندی وجود دارد. خانواده کلان در جامعه صنعتی شهری قادر نیست ادامه حیات بدهد تبدیل به خانواده تک هسته‌ای می‌شود در حالی که در جامعه روستایی خانواده کلان مجبور است وجود داشته باشد. یعنی کسی که زندگی کشاورزی را رها کرده و شهرنشین شده شرایطی زندگی‌اش را تغییر می‌دهد و جبر او را مجبور کند. از نظر اجتماعی رفتار افراد تفاوت دارد. من می‌گویم حتی در جامعه شناسی خود پژوهشگر بخشی از پژوهش است یک بچه سرتپه‌ای با یک بچه‌ای که در فرانکفورت زندگی کرده فرق می‌کند. هر دو یک کتاب را مطالعه می‌کنیم اما من یک جور می‌بینم و او جور دیگری، در حالی که می‌گوییم باید همه چیز ابژکتیو و بی‌طرفانه باشد. اما امکان بی طرفی وجود ندارد. این را به این دلیل می‌گویم که من در جوامع مختلفی زندگی کرده‌ام و این شانس را داشته‌ام که تفاوت‌ها را ببینم چون درون جامعه‌ها بودم مسائل‌شان را دیده‌ام و بعدهای بیشتری را شناخته‌ام.

 رسالت یک شاعر در فضای زندگی امروز چه می‌تواند باشد؟ یا رسالت شمای شاعر؟

قادر نیستم برای شاعر رسالت، بگویم شاید در جامعه شناسی حرف‌هایی بزنم اما این جا حیطه‌ای است که دوست ندارم به کسی توصیه کنم این باشد یا آن باشد. اما در مورد خودم اصلا نمی‌دانم چطور مسائل هنری و ادبی وارد زندگی من شد. ما به سرتپه مهاجرت کرده بودیم در گذشته در خانواده‌ای بزرگ زندگی می‌کردم و امنیت داشتم اما حالا جایی آمده بودم که فاقد امنیت بود همه غریبه بودند. اوایل از همه کتک می‌خوردم. می‌گفتند «آو چوی بگره» که پر رو نشود. خیلی زود یاد گرفتم باید حواسم به خودم باشد. از آن جایی که از لحاظ فیزیکی طوری نبودم که حرفم را به کرسی بنشان، اما آشنا شدم در آن طور محیطی قاعدتا تاثیراتی گرفتم. من همان بچه سرتپه بودم اما کتاب کافکا دستم بود. آن موقع از طریق هدایت با کافکا آشنا شدم و شبها با تفکرات هدایت سرو کله می‌زدم و خوابم نمی‌برد. نوشتن و شعر گفتن برای من دنیایی بود هیچ امکاناتی نداشتم اما اینها برای من نیاز بود و زمانی به این رسیدم که باید با دیگران در میان بگذارم و رسالتی دارم اما رسیدن به این موضوع خیلی طول کشید مثلا من آن موقع روی این تپه‌هایی که الان کسرا نام دارد می‌رفتم و آواز می‌خواندم و اگر کسی از روی تبه دیگری رد می‌شد. صدایم بند می‌آمد. آدمی نبودم که بخواهم خواننده شوم، مشهور شوم و مزایایی که دیگران الان به دنبال آن می‌روند. شعر و قطعه ادبی می‌نوشتم اما نه امکاناتی بود و نه مشوقی. من مانند بچه چوپانی بودم که یک نی به دستش داده‌اند و گفته‌اند صدایی از آن در می‌آید و او نواهای زیبایی ساخته در حالیکه شناختی نداشته برای من این گونه بوده و زمانی احساس کردم حرفهایی دارم که باید با مردم در میان بگذارم.

من اصلا در این زمینه برنامه‌ای نداشتم و در ذهنم هم نمی‌گنجید که جایی را با این کتاب معرفی کنم. در زمان بچگی من موضوعی به اسم لکستان وجود نداشت و خودم چنین تجربه حسی نداشتم و هدفم معرفی این مردم نبوده این یک واژه‌ای است که تا آن موقع استفاده نشده بود. الان فراگیرتر شده به این علت من موضوع لکستان را گرفتم که یک چیز مبهم است تا بعدها من به آرمان شهر ورجمکرد اسطوره های ایرانی بپردازم. در رمان آمده:

در روزی یا شبی در زمانی که مادرم نیز فراموش کرده است در جایی به نام «هرسین» چشم به جهان گشوده‌ام و آن یک شهر یا شاید یک ده بزرگ و یا اینکه شاید هیچ‌کدام از اینها نباشد. با وجود این آنجا پایتخت لکستان است. می‌ترسم اگر بیشتر شرح دهم، موضوع را پیچیده‌تر کنم چرا که لکستان بر روی هیچ نقشه جغرافیایی وجود ندارد. هدف اصلی معرفی جایی نیمه اساطیری و نیمه واقعی بود که بعدها وارد آرمان شهر «ورجمکرد»، شود. «ورچم» شهری اسطوره‌ای ایرانی است که می‌گویند در آینده به وسیله جمشید بر سر کوهی ساخته می‌شود که در آن عشق عدالت و… هست که در داستان آخر کتاب به توصیف آن پرداختم توصیفی که از این آرمان شهر ورجم کردم همان است که در اسطوره‌های ایرانی وجود دارد که بعدها با اسمهای دیگری در دوره‌های اسلامی مطرح شد. نخواستم چیزی یا جایی را معرفی کنم فقط چیزهایی که در کودکی‌ام بوده و گم شده نه مال من «من» تاریخی «من» اسطوره‌ای. به این دلیل هم اسامی اسطوره‌ای را به کار بردم «من» در حال تجربه است. در حال فرار است و همیشه در فکر این که به ورجمکرد برگردد. و آرمان شهر را پیدا کند. من از ورچم برای عنوان کتاب استفاده کردم که هم کردی باشد و هم به ورجمکرد بخورد. ورچم برای من یک کار فلسفی ادبی است درباره هویت انسان کم شده، «منی» که در زمان‌های گوناگون ظهور کرده. واقعیتی که این جا ازش صحبت می‌شود یک واقعیت تاریخی یک واقعیت عرفانی و یک واقعیت اسطوره‌ای است. من اینها را واقعیت می‌بینم. اسطوره هم یک واقعیت است. من تلاش کرده‌ام همه اینها را با هم ادغام کنم. آگاه شدن به همه بعدهای واقعیت‌هایی که با آن برخورد می‌کنیم.

همایش‌هایی که به منظور اشاعه فرهنگ کردی برگزار می‌شود چقدر موثر است؟ آیا صرفا شعر خوانی کردی و اجرای موسیقی کافی است؟ چه چیزی باید به آنها اضافه شود تا این اهداف اصلی محقق شود؟

اولین بار که من از آلمان آمده بودم همایشی برگزار کردیم به نام کرمانشاه گهواره تمدن و هدف ما خود آگاهی فرهنگی برای به دست آوردن اعتماد به نفس بود. من این فرهنگ را کشف کردم و دانستم این منطقه از جهان جای مهمی است. از آن زمان احساس مسئولیت کردم در واقع این منطقه از همدان تا شهر زور دارای گوناگونی فرهنگی است. هدف ما یکسان سازی نبوده چراکه این کار نه غنا است نه سازنده. گوناگونی فرهنگی غنا است. آن موقع ارشاد خواست که من اسم همایش را انتخاب کنم اما خودآگاهی روشنفکران آن موقع به اندازه‌ای بود که با عنوان کرمانشاه گهواره تمدن مخالفت کردند. گفتند مردم این جا لات‌اند، به تو می‌خندند چطور جواب می‌دهی؟ اما من که از خودم نمی‌گفتم این جا گهواره تمدن است، بزرگان می‌گفتند و من عنوان کردم. حتی برای موافقت مقاله‌ای با این عنوان نوشتم. خوشبختانه پذیرفته شد و ما موفق شدیم. در این ۱۰ سال اتفاقات خوبی افتاد و اینکه شما الان می‌گویید برای نگه داری این فرهنگ چه کنیم خیلی خوب است. در حالی که آن موقع نه تنها بحث نگه‌داری‌اش مطرح نبود بلکه می‌گفتند زودتر از شرش خلاص شویم و الان خواه ناخواه به کارهای اساسی تر نیاز داریم. صرفا اینها کفایت نمی‌کند. باید نشان دهیم اسطوره داریم و به طور روشمند آنها را معرفی کنیم.

This post is available: فارسی

دیدگاهتان را بنویسید

This site uses cookies to offer you a better browsing experience. By browsing this website, you agree to our use of cookies.