شعر بلند پنهان
زنجیرهی مفهومی سرودههای دفتر شعر “از کوچههای خاکی سرتپه تا خاک“، خود سرودهای است. این سرودهی پنهان در نام کتاب نیز نهفته است.
“سرتپه” نام محلهای قدیمی در شهر کرمانشاه است که خانههای کاهگلیاش، بر بلندی یک تپه بنا شدهاند. سراینده بخش مهمی از کودکی و نوجوانی خود را در این محله سپری کرده است. ولی چیدمان مفهومی سرودهها که از یک محله آغاز شده و در پایان به جهان میانجامد و خود شعر بلند پنهانی میشود که در نام کتاب نیز جلوه یافته است.
از همان سرودهی آغازین سراینده به مرثیهای برای زیستن در میان کوچههای تنگ سرتپه میپردازد. کسی که در میان این کوچههای تنگ میزیسته مجالی برای کودک بودن نداشته و خیلی زود به وارونه بودن اندام خود پی میبرد و زودتر از دیگران با نداری و نتوانستن آشنا میشود (ص. 9 و 12). از اینرو “رشک” که در دل همهی باشندگان سرتپه خوابیده ارثی شده است:
“به یاد مادرم افتادم
که بارها میگفت
مرا آرزو صدا بزنید
و بر روی گورم بنویسید
آرزو مرده است.” (ص. 8)
ولی شاید در میان این مردم این تنها این خود سراینده است که میداند، دستهای راستینش پیش از آنکه به دنیا بیاید از او گرفته شده است (ص. 15). برای همین، همهی آنچه که در دنیای سرتپه هست، مُهر رشک و نیاز خوردهاند. با وجود این، کسی در میان آنها آرزوی “بودن” را زمین نگذاشته است. برای همین در سرودههای شماره 2 و 3 سخن از “رفتن” از آنجا به میان میآید. ولی رفتن به کجا؟! ولی چون جایی برای رفتن در دید نیست، در همان سروده شمارهی 2 سخن از “نبودن” نیز به میان میآید. در سرودهی شمارهی 5 هنوز افقی در دید نیست و همه چیز دست نیافتنی مینماید. از اینرو در شمارهی 6 گوینده به درک نیاز به داشتن کسی را نشان میدهد که دنیای او را بشناسد.
آن هم وجود کسی است که در آستانه ایستاده وسراینده را میشناسد و میتواند رنگها را دگرگون کند. سراینده به این آگاهی رسیده که انسان در تنهایی هیچ نیست و در تنهایی روانش نیز به دار کشیده میشود. ولی از یافتن چنین همدمی ناامید میشود؛ چه با وجود این، انسان بازهم دست از خودخواهی و خودپرستی برنمیدارد. از اینرو، سراینده گاه به یافتن چنین همراهی دل میبندد (ص. 30) و گاه از آن نا امید میشود (ص. 33).
از سرودهی شمارهی 9 به بعدکه در تهران سروده شدهاند، دلتنگیها همچنان همهی چهرههای “بودن” را در بر گرفتهاند. در این سرودهها از رنجهای هستی کاسته نشده؛ هرچند از کوچههای تنگ سرتپه دیگر نشانی نمانده است. انگار سراینده خود را در کویری خشک میبیند که برای گذشتن از آن آب تنها کافی نخواهد بود (ص. 35). در دنیای تار گسترده، هر ذرهی تاریکی گربه هاری است (ص. 29) احساس این که هیچ جایی هیچ چیزی برای رهایی پیدا نمیشود، یک احساس فراگیر است.
گویا در دام اسیری، برای هیچ کسی نقشی برای بازی آزادانه وجود ندارد (صص. 52 – 48). از اینرو در سرودهی شمارهی 21 نشانهی بیرون آمدن سراینده از دنیای شخصی دیده میشود که او زنجیریان بسیاری را در برابر خود میبیند. ولی دیدار همزنجیریان بسیار که به شهر میرسند، سراینده را از تنهایی بیرون نمیآورد. از اینرو خودش بر آنست که کاری بکند از آن سرزمین رنج دور شود. در اینجاست که با کوچ بزرگی رنگها برایش دگرگون میشوند:
“شاید چیزی بود
همچنان فریاد
که رگهای خشکیدهام را آواز داد
و حس سبز بودن را
با دانههای پر برکت خویش
در رگهایم کاشت”.
اینجا کسی سخن میگوید که به آینده خود چنان امیدوار است که میخواهد “من” پیشین خود را با همهی وجود خود کنار بگذرد. اینک او سرزمین تاریکی و رنج را به جاگذاشته و به سرزمین خورشید رسیده است.
“در اندیشهی تلاش بیهودهی کرمها
و کسی که بگوید: چه خوب
و کسی که بگوید: چه بد
و لاشخورها
برروی دخمههای پارسیان هند
که با گلایه بگویند:
چرا او پارسی نبود؟!”
ولی برای رسیدن به این سرزمین سراینده سالها تلاش کرده است تا بتواند:
“از برکهی سپیده
از سراب آفتاب”
آب بنوشد (ص.91)
او بسیار بار این چنین روزگاری را برای خود پیش بینی کرده است. سالها پیش از کوچ به سرزمین روشنایی میداند که او از “خاندان پرندگاه غریب” است (ص. 60) و از این رو ترسی ندارد که تا ابد برای یافتن سرزمین روشنایی:
“به دنبال ستارهی کاروان کش
تمام دشتها را….”
بپیماید (ص. 68).
اگر چه حس او هنوز حس محسوسی نیست، ولی میداند که ماندن در سرزمین رنج، او را میپوساند (ص. 71)
“در افسانه سقوط کردن شکنجه است
باید دانست
که فریاد راپردههای حنجره میسازند” (ص. 69).
پس به خود نهیب میزند:
“باید بودنت را به خود بشناسانی” (ص. 67)
با اینهمه بارها به در دست ناتوانی گیر میکند و میپندارد که همه چیز بازیچه است و گوهر خودی ندارد (ص. 67). ولی آخرش بر شانهاش بوتهای میروید که او را از شرق به میهمانی خورشید میخواند تا پرورش یابد. و همهی آنچه بر او میگذرد او را به سوی “سرزمین شگفتیها” و آنچه که در آن پنهان است میکشاند. در این سرزمین است که سراینده به یک خاموشی دلچسب فرو میرود و هر چند گاه یک بار آوای خود را بلند کرده و شادان به خود میگوید:
“بر خیز که موسم دیگر رسیده است
که اینک
باران رسیده است
باران رسیده است” (ص.93)
برای همین، سرودهی شمارهی 35 را یک خلسهی نیروانایی فراگرفته است.
ولی گویی دریافت این دنیای خورشیدی برای دریافت چیزی بوده که سراینده تا آن زمان از وجودش آگاهی نداشته است. برای همین این دنیایی همیشگی نیست و با وجود رسیدن به دریافتی نو و ناشناخته، ناخواسته گم میشود. شاید برای اینکه بتوان به دریافتهای بزرگتری دست یافت.
این بار سراینده در باختر زمین در اندلوس، خود را در برابر گاوبازی در میدان گاوبازی میبیند تا با شکنجه و کشتن او، تماشاچیان را مست لذت مرگ کند. در جایی که درختان اجازهی سربرافراشتند ندارند (ص. 98) انسانها به تلاش بیهوده برای زنده ماندن درگیر هستند و با هر فریاد دردآلودشان:
“صدها هزار فریاد شادی
چون سرود شن
در سینی مسین”
جهانشان را میآزارد.
تلاش و پیکار گاو در میدان گاوبازی، همانا تلاشهای انسان در مرداب “بودن” است. سرودهی شماره 38 جبر همین بازی سرنوشت را نمایش میدهد که در آن:
“…یک پرنده
پرید از شاخهای….
و شاخهی باریکی
قلب کوچکش را درید.” (ص. 102)
چگونه است که آن شاخه درست در جایی است که با فرود آمدن نادانستهی پرنده در قلب او فرو میرود؟!؟! این جبر را چه میتوان نامید؟!؟! این “بودن” بر روی زمینی که در حال ویران شدن است را چه میتوان نامید؟!؟! در سروده شمارهی 40 به سرنوشت یک برگ در برابر غول مدرنیته میپردازد که همان سرنوشت آن گاو گرفتار در میدان گاوبازی است. و این نیز همان انسانی است که سرنوشتش درگیر نابود کردن و نابود شدن است. در زنجیرهی آفرینش که کلام مقدس آغازین نام او برده میشود، همسان با نابودی و نیستی است. در شمارهی 41 که در کلام مقدس نام هر پدیده، مانند بهار، پرنده و کهکشان، آورده میشود، آفرینشی روی میدهد.
ولی آنگاه که نام انسان برده میشود، همانا ویرانی آغاز میگردد. ولی سراینده این را نمیپذیرد و میخواهد با شعرش که فریاد اوست، در برابر این روند ویرانگر بایستد. دلیل این ندای درونی چیست که از او میخواهد تااز خاموشی دست برداشته و ندای مظلومیت ماهیان و پرندگان شود؛ او “هستی” را آبروی زندگی و وجدان طبیعت داند. (ص. 152). گویی ولی او از همهی بندهای گذشته رها شده ودر وجود خاکی خود به گوهر فرشتهی زمین رسیده است. اینجا او به زیباترین و آزادترین شکل “بودن” در کنار فرشتهی آب میجوشد و دست در دست فرشتهی باد میوزد و “رها” و “پاک” از جلوهای به جلوهی دیگر در میآید. سرودههای شمارهی 54، 55، 58، 60 و 62 همگی نیایشهایی هستند برای زمین.
وزن سرودهها برگرفته از موسیقی کلام است و چه از دید مفهومی و چه از دید تکنیک شعری، شیوههای نوی برای نخستین بار در زبان فارسی به وجود آمدهاند.
کتاب رمان ورچم داستانی فلسفی اجتماعی و فردی از فریبرز همزهای